سخنان ناب بزرگان ، حکیم بزرگ

BOZORG SHIRVAN , HAKIM OROD BOZORG - BOZORG SHIRVAN - عکس حکیم ارد بزرگ ، سخنان ناب بزرگان ، حکیم بزرگ ، جملات ناب بزرگان

سخنان ناب بزرگان ، حکیم بزرگ

BOZORG SHIRVAN , HAKIM OROD BOZORG - BOZORG SHIRVAN - عکس حکیم ارد بزرگ ، سخنان ناب بزرگان ، حکیم بزرگ ، جملات ناب بزرگان

حکیم فردوسی » کتاب شاهنامه

 

نشد سیر ضحاک از آن جست جوی

شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی

دوان مادر آمد سوی مرغزار

چنین گفت با مرد زنهاردار

که اندیشه‌ای در دلم ایزدی

فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد باید کزین چاره نیست

که فرزند و شیرین روانم یکیست

ببرم پی از خاک جادوستان

شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپدید از میان گروه

برم خوب رخ را به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نوند

چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود

که از کار گیتی بی‌اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دین

منم سوگواری ز ایران زمین

بدان کاین گرانمایه فرزند من

همی بود خواهد سرانجمن

ترا بود باید نگهبان او

پدروار لرزنده بر جان او

پذیرفت فرزند او نیک مرد

نیاورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد به ضحاک بدروزگار

از آن گاو برمایه و مرغزار

بیامد ازان کینه چون پیل مست

مران گاو برمایه را کرد پست

همه هر چه دید اندرو چارپای

بیفگند و زیشان بپرداخت جای

سبک سوی خان فریدون شتافت

فراوان پژوهید و کس را نیافت

به ایوان او آتش اندر فگند

ز پای اندر آورد کاخ بلند

حکیم فردوسی » کتاب شاهنامه

 

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا بسر برش یزدان چه راند

در ایوان شاهی شبی دیر یاز

به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان

سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان

به بالای سرو و به فر کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار

بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ

نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه

کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحاک بیدادگر

بدریدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ برزد بخواب اندرون

که لرزان شد آن خانهٔ صدستون

بجستند خورشید رویان ز جای

از آن غلغل نامور کدخدای

چنین گفت ضحاک را ارنواز

که شاها چه بودت نگویی به راز

که خفته به آرام در خان خویش

برین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان تست

دد و دام و مردم به پیمان تست

به خورشید رویان جهاندار گفت

که چونین شگفتی بشاید نهفت

که گر از من این داستان بشنوید

شودتان دل از جان من ناامید

به شاه گرانمایه گفت ارنواز

که بر ما بباید گشادنت راز

توانیم کردن مگر چاره‌ای

که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب یک یک بدیشان بگفت

چنین گفت با نامور ماهروی

که مگذار این را ره چاره چوی

نگین زمانه سر تخت تست

جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زیر انگشتری

دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران

از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی

پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کیست

ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

به خیره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن

که آن سرو سیمین برافگند بن

جهان از شب تیره چون پر زاغ

هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد

بگسترد خورشید یاقوت زرد

سپهبد به هرجا که بد موبدی

سخن دان و بیداردل بخردی

ز کشور به نزدیک خویش آورید

بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

نهانی سخن کردشان آشکار

ز نیک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آید بسر

کرا باشد این تاج و تخت و کمر

گر این راز با من بباید گشاد

و گر سر به خواری بباید نهاد

لب موبدان خشک و رخساره تر

زبان پر ز گفتار با یکدیگر

که گر بودنی باز گوییم راست

به جانست پیکار و جان بی‌بهاست

و گر نشنود بودنیها درست

بباید هم اکنون ز جان دست شست

سه روز اندرین کار شد روزگار

سخن کس نیارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه

برآن موبدان نماینده راه

که گر زنده‌تان دار باید بسود

و گر بودنیها بباید نمود

همه موبدان سرفگنده نگون

پر از هول دل دیدگان پر ز خون

از آن نامداران بسیار هوش

یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک بنام

کزان موبدان او زدی پیش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد

گشاده زبان پیش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود

که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد

برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر بارهٔ آهنینی به پای

سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفریدون بود

زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نیامد گه پرسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پرهنر

بسان درختی شود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه

کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو برز

به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزهٔ گاوسار

بگیردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دین

چرا بنددم از منش چیست کین

دلاور بدو گفت گر بخردی

کسی بی‌بهانه نسازد بدی

برآید به دست تو هوش پدرش

از آن درد گردد پر از کینه سرش

یکی گاو برمایه خواهد بدن

جهانجوی را دایه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر

بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر

چو بشنید ضحاک بگشاد گوش

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از پیش تخت بلند

بتابید روی از نهیب گزند

چو آمد دل نامور بازجای

بتخت کیان اندر آورد پای

نشان فریدون بگرد جهان

همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

شده روز روشن برو لاژورد

حکیم فردوسی » کتاب شاهنامه

چنان بد که هر شب دو مرد جوان

چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه

همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی

مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا

دو مرد گرانمایه و پارسا

یکی نام ارمایل پاکدین

دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد که بودند روزی به هم

سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش

وزان رسمهای بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری

بباید بر شاه رفت آوری

وزان پس یکی چاره‌ای ساختن

ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون

یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند

خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان

گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن

به شیرین روان اندر آویختن

ازان روز بانان مردم‌کشان

گرفته دو مرد جوان راکشان

زنان پیش خوالیگران تاختند

ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر

پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین

ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند

جزین چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند

بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت

نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر

ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها

خورش ساختند از پی اژدها

ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان

ازیشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست

بران سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش

سپردی و صحرا نهادند پیش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد

که ز آباد ناید به دل برش یاد

پس آیین ضحاک وارونه خوی

چنان بد که چون می‌بدش آرزوی

ز مردان جنگی یکی خواستی

به کشتی چو با دیو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی

به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

پرستنده کردیش بر پیش خویش

نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش